لحظه ها می روندومی آیند، لحظه هایی غریب وطو لانی سهم من غربت نگاه تو است، آن نگاه همیشه روحانی می چکد اشک غم ز چشمانم، دوریت را دگر تحمل نیست یا تو بازگرد یا که می آیم بی خبر در تبپریشانی دیده ام یک شب از سر امید، راه پنهانیت به سویم بود صد هزاران ستاره می روئید در پی هر قدوم نورانی چشم من سوی آسمان خشکید چون گلی تازه تازه پژمردم زنده ام از سرشک دیده خود، از دل بی شکیب بارانی گر رسم سوی تو بسوزانم بال خود زآتش شبانه تو آنقدر در غمت غزل خوانم تا شوم شهره در غزل خوانی یاد تو باز در دلم انداحت سر به کوه و کمر نهم چندی یا چو مجنون شوم و یا فرهاد، نقش عشقت نهم به ویرانی گفته بودی نمی روم از دل خاطر نازکم عزیز تو است لحظه ای نازنین رهایم کن از قفسهای این تن فانی بگذرانم ز کلبه خورشید از حضور هزار آیه نور تا بهشتت ببر مرا و بزن، داغ عشقت بروی پیشانی لحظه ها می روند و می آیند، این غزل را هوای پایان است یا قلم را دگر تحمل نیست یا ”نگارم“رسیده پنهانی
سرهنگ اسدی
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 ساعت 11:24 ق.ظ